۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

نیازمندی 15

به یک سیرکِ واقعیِ بزرگ و کثیف که تماشاگرانش شامل تعدادی کوآلا و پلانکتون است و در میان جنگل های گرم و حاره ای در جزیره ای دورافتاده به جای مانده، به همراه بومیان آدمخواری که ماه هاست گوشت انسان را تجربه نکرده اند و با شکیبایی بیگانه اند و شوخی حالیشان نمیشود و اطراف آن را نیز یک حصار الکتریکی بیست هزار ولتی فرا گرفته است نیازمندیم تا تمام  اقوام و دوستان و همکاران خود را در یک بالونِ بزرگ -به سختی- بار بزنیم و یکجا در منطقه ای که کم و بیش شایسته ی آن ها فرض میشود خالی کنیم و برگردیم و هیچ وقت هم پشت سرمان را نگاه نکنیم و دچار عذاب وجدان نشویم و در حالی که سیگاری روشن میکنیم پیش خود بدانیم که دیگر هیچ وقت شاهد شوخی های زیر صفر درجه و مالیخولیاییِ آن ها در زندگیِ قشنگ مان نیستیم و نخواهیم بود.

۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

بشکست دل و نکرد آهی

جوشید ز شعلهٔ تو داغم / سرچشمهٔ عجز،‌ کبریا بود / در راه تو هرچه از غبارم / برداشت فلک‌ کف دعا بود / هر آه ‌که برکشیدم از دل / چون موج به ‌گوهر آشنا بود / دل نیز چو سینه استخوان داشت / تا یاد خدنگ او هما بود / بشکست دل و نکرد آهی / این شیشه عجب تنک‌ صدا بود / خون شد دل و ساغر چمن زد / میخانهٔ ماگداز ما بود / بیدل تاجی ‌که دیدی امروز / فردا بینی نشان پا بود.

از غزلیات بیدل دهلوی.

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

گلفروشی که گل نمیفروخت

پدرش گلفروش بود. همیشه تعریف میکرد که در گلفروشیِ پدرش میچرخید و در نبود پدرش کار مشتری ها را راه می انداخت. میگفت که اسم تمام گل ها را بلد است. و همچین خیلی تاثیرگذار هم بود برای من. چون حالش همیشه خوب بود و شاید دلیلش همین بود. همیشه شاید تاثیرش را که هر وقت خسته بودم و او را میدیدم میگرفتم. و من هم حسودی میکردم. پدرم گلفروش نبود خب؛ کارمند بود. ولی خب دوست داشتم جای کارمند بودن گلی چیزی میفروخت.  راستش خیلی خوب است که پدر آدم گلفروش باشد. به اصطلاح شغل شریفیست. دیگر در گلفروشی چه دغلی میتواند وجود داشته باشد؟ نان حلالی که در ازای فروش خوشی و خرّمی حاصل میشود. اگر پدرم یک گلفروش بود هربار که خانه می آمد با خودش گلی، گیاهی هم میاورد و خانه را بوی گل میگرفت. و خب این چیز گرانبهاییست. حقیقتا.

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

24 سال

برنامه ام برای روز تولدم این بود که اول کمی راه رفتم، یاد سربازی افتادم، سپس رفتم ساندویچی مورد علاقه ام و یک ساندویچ مغز خوردم، زیبا شدم، دوباره کمی راه رفتم، یک لیوان آب طالبی خوردم، خیلی گران بود، بعد رفتم و ویترین تمام مغازه ها را نگاه کردم، یادم افتاد که هنوز سربازی نرفتم، دست گذاشتم توی جیبم و فهمیدم کف دست مو ندارد، دوباره کمی راه رفتم، یک کم به مردم نگاه کردم و یادم افتاد که از مردم بدم میاید، سعی کردم بی دلیل خوشحال باشم، بعد سوار ماشین شدم، یک کم بی هدف رانندگی کردم، فهمیدم که بی هدف رانندگی کردن خیلی خوب است، یادم افتاد که هنوز سربازی نرفتم، آمدم خانه و گرفتم خوابیدم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

نیازمندی 14

به یک آسمان خراش خیلی پرطبقه (هر چه بیشتر بهتر)، نیازمندیم تا از پله هایش بالا بروم (چون راستش گور پدر آسانسور) و به پشت بامش بروم و در آنجا دراز بکشم و خوابم ببرد و وقتی بیدار میشوم غروب باشد و هوا قرمز خونین باشد، سپس کمی همانجا بمانم، به آسمان خیره شوم و فکر کنم؛ و سکوت باشد. چون راستش چنین جایی جان میدهد برای فکر کردن. همین.