۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

وقفه

در یک وقفه ی زمانی دوازده دقیقه ای بین دو کار نسبتا مهم به تراس منزلمان میروم و روی صندلی مینشینم و در سکوت خوبِ کوچه مان با خوردن چای و شیرینی دانمارکی کاری را انجام میدهم که آن را بهتر از آن دو کار نسبتا مهم دیگر میدانم. حقیقتا چیزی به خوبی این نمیتواند وقت های خالی را پر کند. هر وقت از آن زاویه به درختان قطع شده ی باغ مجاور به منزلمان فکر میکنم این به ذهنم میاید که اگر آن درختان بودند و همان منظره ی قدیمی باقی میماند شاید اکنون حالم بهتر بود. حتما می بود. چون باد هم میوزد، و چه فایده ای دارد که بادی بوزد و برگ و درختی در آن دور در کار نباشد که تکان بخورند. مسخره میشود. مثل این چیزی که اکنون هست.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

قفسه ی دردها

دختر غمگین است. شاید معشوقش او را ترک کرده است. احتمالا با کشتی. یا شاید با قطار. شاید به سفری بی مقصد رفته و هرگز باز نمیگردد. شاید هم با دختری دیگر از آنجا رفته است. بغض اش شکسته است. بغض تنهایی شاید. پیرزن کهنسال که  صورتش به اندازه ی سال های زندگی اش چین و چروک دارد او را آرام میکند. پیرزن خود بیگانه با درد و رنج نیست. بیگانه با مصیبت و سیاهی نیست. او نیز بغض دارد. دختر را دلداری میدهد و با شالش اشک هایش را پاک میکند. از شوهرش برای او میگوید که ناخدای یک کشتی بود که در طوفان غرق شد و از آن به بعد با قاب عکس شوهرش زندگی میکند. شاید پیرزن نیز مانند دختر در پی التیام بود. او هم انسان است. غم دارد. در زندگی طوفان های زیادی دیده بود. دختر که میگریست به یاد زخم های خود میافتد. با او میگرید. به این فکر میکند که دنیای سیاه و بی جانیست و گشتن به دنبال کورسوهای امید تلاش بیهوده ایست. به این که در یک دنیای سیاه دردها التیام نمی یابند، بلکه بدتر میشوند. شاید دردها مخفی شوند و به چشم نیایند، ولی هیچگاه التیام نمی یابند. دستی مهربانانه بر سر دختر جوان میکشد و به به این می اندیشد که نقاش ها دیگر روی بوم های نقاشی شان رنگ های شاد به کار نمیبرند. به کشتی هایی مینگرد که در حال دور شدن هستند و هیچ یک نزدیک نمیشوند. کشتی هایی که خنده ها و رنگ ها را بار میزنند و میبرند. امید به حسرت تغییر نام داده است.


۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

از درون تُهی

"همه ي ما خيلي خالي هستيم٬ اينطور فكر نمي كني؟ غذا مي خوريم٬ خودمان را سبك مي كنيم٬ شغل مزخرفمان را انجام مي دهيم و حقوق افتضاحمان را مي گيريم و گاه و بيگاه با كسي همبستر مي شويم اگر خوش شانس باشيم. من كاملا تهي هستم. مي دانيد كاملا تهي بودن يعني چه؟ تهي بودن مثل خانه ايست كه كسي در آن زندگي نكند. خانه اي بدون قفل بدون اينكه كسي در آن زندگي كند. هر كسي مي تواند وارد شود هروقت كه بخواهد. اين چيزيست كه بيشتر از همه مرا مي ترساند."
.
.
.
"مردم متولد مي شوند كه زندگي كنند٬ درست است؟ اما من هرچه بيشتر زندگي كرده ام آنچه را در درونم بود بيشتر از دست داده ام و در آخر خالي شدم و شرط مي بندم هرچه بيشتر زندگي كنم٬ خالي تر٬ بي ارزش تر مي شوم. اين وضعيت يك ايرادي دارد. زندگي قرار نيست اينطوري از اب دربيايد! امكان ندارد بشود تغيير جهت داد تا مقصدم را عوض كنم؟"


از کتاب "کافکا در ساحل" / نوشته ی هاروکی موراکامی / ترجمه ی گیتا گرکانی

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

نیازمندی 9

یه یک عدد جوک ِ بسیار ملیح و بانمک برای اینکه سبب شود بعد از مدت های طولانی از ته ِ ته ِ دلمان بخندیم، تا حدی که نفسمان بند آید و از چشمانمان اشک درآید و قبلمان درد بگیرد و دل و روده هایمان بیایند در دهانمان و به گه خوردن بیوفتیم که چرا اینقدر با شدت خندیدیم نیازمندیم. آخر چند سالی هست از ته دل نخدیده ام. نه موقعیتش پیش میاید و نه واقعا دیگر چیزی برای خندیدن وجود دارد. مسیر که سخت میشود همه چیز ضد ِ خنده میشود. کاش میشد در اثر خندیدن بمیرم. کاش.

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

نیازمندی 8

به یک عدد دستگاه مخصوص با تکنولوژی آینده برای زدودن خاطرات زهرآگین  و منفی چسبیده به آهنگ هایی که خوبند و دوستشان داریم، ولی چون صرفا در موقعیتی ناخوشایند و بی رحمانه بهشان گوش داده ایم و برایمان تلخ و زننده و گزنده گشته اند نیازمندیم. چون واقعا به شندین دوباره ی همان صداها بدون تداعی شدن صداهای سیاه و خاطرات بدش یا بدون خطور کردن بعضی چیزهای ناخوش به ذهنمان نیاز داریم. بسیار زیاد هم نیاز داریم. بدون اینکه بخواهیم آرزو کنیم کاش انسان دیگری بودیم و یا این گوش، گوش ما نبود. در واقع ما دیگر واقعا به این یکی اش خیلی نیازمندیم.

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

دلقک بزرگ، پالیاچی

"یک بار جوکی شنیدم. مردی میره پیش دکتر. میگه که افسرده هستش. میگه که زندگی به نظرش سخت و بی رحمه. میگه که احساس میکنه داره به تنهایی در یک دنیای نا امن زندگی میکنه. دکتر میگه "درمانت راحته. دلقک ِ بزرگ پالیاچی امشب تو شهره. برو ببینش. حالت رو خوب میکنه." مرد میزنه زیر گریه و میگه "دکتر، من پالیاچی هستم." جوک خوبی بود. همه میخندن.  طبل ها به صدا در میان. پرده ها میوفتن."

از کتاب مصور Watchmen، نوشته ی Allen Moore، به تصویر کشیده شده توسط Dave Gibson.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

یه کم با حافظ

به تیغم گر کشد دستش نگیرم / وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر / که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد / بجز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید / که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات / به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند / که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ / که گر آتش شوم در وی نگیرم

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

نیازمندی 7

به یک به هوای ابری ِ پاییزی، پیاده رویی بی پایان برای قدم زدن، چند برگ خشکیده روی زمین که رویشان راه بروم بلند خرچ خرچ کنند (یا قرچ قرچ)، دوستی شکیبا و بی آلایش که مسیر را با من همراهی کند، لبخندی بر روی لب ها، صدای قار قار ِ کلاغ ها، نیمکت های سبز تازه رنگ شده، باد ملایمی در موهایم و رنگ زرد مایل به نارنجی که در پس زمینه پاشیده شده باشد نیازمندیم.

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

نیازمندی 6

به یک ساعت خراب و از کار افتاده برای بیدار نشدن در صبح ها نیازمندیم. که تضمینی کار نکند. ول کند.

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

چالش های قلم 1

نویسندگی را دوست دارم. در مدرسه معمولا بهترین انشاءها را مینوشتم و همیشه بیست میگرفتم. در واقع آنقدر بیست میگرفتم که دیگر حالم به هم خورده بود و آرزوی یک شانزده یا هفده داشتم. در کودکی شعر هم البته زیاد میگفتم و در بین فامیل حتی به این امر زبانزد هم بودم. ولی خب نثر نوشتن را بیشتر دوست دارم تا نظم. در نوشتن برایم هیجانی وجود دارد. هیجانی از نوع خانه سازی ِ لگو که در کودکی تجربه میکردیم. کلمات یک گوشه ای افتاده اند و ما آن ها را سرهم میکنیم. ولی چالشی که همیشه در نوشتن یک مطلب داشتم تمام کردن جملات است. این فعل ها و کلماتِ لعنتی از صبح تا شب در ذهنم پرسه میزنند؛ ولی تا به جمله های در دست میرسم کلمات و فعل ها فرار میکنند که باعث میشود اکثر اوقات کلا بی خیالش شوم. چه خوب میشد اصلا جمله ها خودشان، خودشان را به پایان میرساندند و زحمت نویسنده را هم کم میکردند. مخصوصا وقتی نویسنده دغدغه های ذهنی اش کمتر از خرسی که میخواهد به کندوی عسل برسد نیست. یک بار در کودکی داستانی نوشتم. نمیدانم عدم اعتماد به نفس بود یا چه چیز دیگری که پاره اش کردم. دوست دارم این بار در این سن دوباره داستانی بنویسم. اینبار پاره اش نکنم. داستان راجع به نویسنده ای است که میخواهد کتابی بنویسد که نمیتواند آخرِ داستان را تمام کند. و خودم هم آخر این داستان را تمام نکنم تا طعنه ی لطیفی هم به آن تزریق کرده باشم. در کودکی هرچه که مینوشتم رویش تعصب نداشتم. خیلی بی خیال و بدون حساسیت روی واژه ها چمله هایم را تمام میکردم. گویا همه چیز آن موقع ها فرق داشت. حساسیت و وسواسی وجود نداشت. اصوصا سخت گیری و حساسیت مال ِ ما آدم بزرگ هاست. خصوصا در رابطه با کارهایی که به آن علاقه داریم. ولی این از جهتی میتواند خوب باشد؛ شاید هر چالشی که قلمم با آن مواجه میشود یک پله بالاترم میبرد.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

سیگار: پارت 2

نمیدانم سیگاری ها گرفتارند یا گرفتارها سیگار میکشند. مثل همان مثل ِ اول مرغ بود یا تخم مرغ. سیگار برای آن ها همانند مرحم است. مرحمی برای یک زخم یا شاید تنهایی. همه نیاز به مرحم دارند. خب هر کس به طریقی. من یک بار سیگار کشیدم. آن هم در حمام منزلمان. چون تنها بودم و گرفته بودم و پر از کسالت بودم. در خانواده ی ما کسی سیگار نمیکشد و از کودکی عبارت "سیگار شیطان است" را در کله ی ما فرو کرده اند ما را خیلی سالم بار آورده اند. خب.. سالم از لحاظ جسمی لااقل. از لحاظ روحی که البته سلامتی ام مانند یک کوآلای خسته است. من در طی دو هفته یک بسته سیگار وینستون اولترالایت را استعمال کردم که نمیدانم اصلا این اسم از کجا آمده است. بد نیست اشاره کنم که فعل ِ مناسب برای آن استعمال کردن است. نه دود کردن یا کشیدن. پرانتز بسته. دوستم به من گفت که به جای وینستون، یک بسته کاپیتان بلک با طعم قهوه میگرفتی بهتر بود. مگر آدامس است؟ ضمنا کاپیتان بلک؟ آدم یاد دزدهای دریای میوفتد. با این نام هایشان. به هر حال همان وینستون چرچیل را خالی کردم. پنج شش بار اول نزدیک بود خفه شوم. ولی خب زنده ماندم.  من همیشه دنبال چیزی بودم که زندگی را برایم بهتر و قابل تحمل تر کند. دنبال امتحان کردن بودم. دنبال کشف مرحم در هر چیزی که میدیدم بودم. به زندگی ادامه دادم. شاید من برای چیزهای بهتری ساخته شده ام. شاید چیزهای بهتری برای من ساخته شده باشد. ولی خب آن چیز نیکوتین نیست. و من واقعا نمیدانم آن چیز چیست یا کجاست.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

گندم های طلایی و دنیای آرمانی من

     همیشه دوست داشتم در مزرعه ای زندگی کنم. در آن مزرعه کار کنم. یک مزرعه ی بزرگ ِ گندم. گندم های طلایی. با یک کلبه ی چوبی ِ نقلی در میان آن. ولی نه خیلی هم نقلی. درون کلبه پُر بود از وسایل جور و واجور. با چیزهای کوچک سرگرم میشدم و تنها با داس و بوی گندم سروکار داشتم. صبح ها با احساس ِ گرمای خورشید روی صورتم و بوی  گندم ها بیدار میشدم و صدای پرنده ها را نیز میشنیدم. دریاچه ی کوچکی هم در آن حوالی بود که گهگداری ماهیگیری میکردم و شاید هم در آن شنا میکردم. از ماهی بدم میاید. ولی خب ماهیگیری را دوست دارم. یا یک سگ هم داشتم که با هم دوست بودیم بود و مرا گاز نمیگرفت و مرا لیس میزد. گربه ای هم میداشتم که با سگ دوست بود و میو میو میکرد برایم. در آن صورت تنها نبودم. بوی گندم را خیلی دوست دارم. نمیدانم چرا. بوی بنزین و بادمجان ِ سرخ شده را هم دوست دارم. زندگی ساده بود این سادگی زیباست. در تمام دنیاهای ایده آلی که در ذهنم میسازم مزرعه ی گندم هم وجود دارم. نمیدارم فلسفه ی این گندم چیست. خب بوی خوبی دارد. رنگش را هم دوست دارم. یک جورهایی برایم نماد امید و چیزهای خوب است.
     دنیاهای ایده آلی که در ذهنمان پرورش میدهیم به ما ضربه میزنند. آن ها ابتدا ما را امیدوار میکنند. ولی در انتها چیزی جز خاکستر برایمان نمانده است. انسان های رئالیست آسوده ترند. آلمان ها واژه های دارند به نام Weltschmerz [تلفظش بر عهده ی شما!] که یک نوع افسردگیست که ناشی میشود از مقایسه ی دنیایی که در آن زندگی میکنیم با یک دنیای فرضی ِ ایده آل و کامل که در ذهنمان میپرورانیم. خب آلمان ها خیلی میفهمیدند. ولی آیا میتوان مقایسه نکرد؟ میتوان از همین دنیای ذهنی خودمان لذت ببریم و حقیقت را نادیدیه بگیریم؟ میتوانیم دنیای آرمانی - تخیلی خود را بی خیال شویم؟ شاید میشود. ولی با عواقب نه خیلی خوب. عواقبی که من تجربه کردم. پوچی هایی که به من تلقین شده همه اش به خاطر رئالیست نبودن بنده است. همیشه یاد جمله ی معروفِ "نادانی موجب شعف است" میوفتم و به این فکر میکنم که شاید، شاید واقعا نادانی، ندیدن و نشنیدن بهترین چیز برایمان است؟

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

نیازمندی 5

به یک بچه همسایه ی پایه و شیطان بلا جهت فوتبال بازی کردن در کوچه و بعضا تک شوت و پنالتی و گاها شکستن شیشه ی آقای همسایه [که همیشه دوست داشتم روزی شیشه ی پنجره اش را با شوتی سهمگین بشکنم] نیازمندم. ولی خوب نمیتوانم. چون بزرگ شده ام. آدم های بزرگ دیگر توی کوچه فوتبال بازی نمیکنند و شیشه ی پنجره نمیشکنند. آدم که بزرگ میشود روشن فکر میشود. فوتبال دیگر چه معنی دارد؟ باید برویم گابریل گارسیا مارکزمان را بخوانیم و سیگاری دود دهیم. ضمنان خودم میدانم "مارکزمان" اشتباس. و همچنین میدانم "اشتباس" هعم اشتباس. ولی نمیدانم چرا نمیشود من و بچه ی همسایه برویم توی کوچه و فوتبال بازی کنم و لیز بخوریم و بخندیم. خیلی اُپن مایند و این حرف ها.

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

خیلی بی دلیل

بی دلیل و بدون برنامه ریزی کار کردن کار خیلی خوبی است. بیایید بیشتر بی دلیل کار کنید. آدمی زیبا میشود. همونطور که من خیلی بی دلیل این پست را زدم. و شما هم خیلی بی دلیل دارید آن را میخوانید. بی دلیل کار کنید. بی قید و بی دربند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

جنون

گفتم کجا؟ گفتا به خون.
گفتم چرا؟ گفتا جنون.
گفتم به کی؟ گفتا کنون.
گفتم نرو. خندید و رفت.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

نیازمندی 4

به یک فرد خارجی نیازمندیم تا بیاید و رییس جمهور این کشور شود. چون رییس جمهورهای وطنی دیگر امتحانشان را پس داده اند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

نیازمندی 3

به یک فوق متخصص روان شناسی و آگاه به روان شناسی ِ زن ها جهت راهنمایی و کمک به شکافت و تفهیم ِ علائم و نشانه ها و فرکانس های مرموز و مبهم و چندپهلویی که بانوان از خود ساطع میکنند نیازمندیم. خیلی جدی هم نیازمندیم. همین الآن.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

نیازمندی 2

به یک لیوان قهوه ی داغ و تلخ نیازمندیم تا زبان و کام و گلویمان را بسوزاند و از آن پایین برود و آنقدر تلخ ُ آنقدر تلخ باشد تا تلخی های این دنیا برایمان بسان ِ شربت بهار نارنج، شیرین و گوارا شود.

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

کوکو سبزی

کوکوسبزی من را به یاد ِ کودکی ام می اندازد. من به کوکوسبزی نه تنها به چشم غذا، بلکه آن را چکه ای از نوستالژی میبینم، چکه ای از گذشته، گذشته ای سبز و روغنی! گذشته ای خوشمزه! بعد از کوکوسبزی چیزی نمیخورم تا مزه اش در دهانم بماند، حالم خوب میشود، چه خوشمزه است! گرفتار ِ وسوسه اش میشوم. میخواهم بیتی برای کوکو سبزی بسرایم، دینم را به آن ادا کنم، ولی طبع ِ شعری ِ سوخته ای دارم. من هیچ گاه کوکوهای دیگر را نمیخورم و به کوکو سبزی خیانت نمیکنم. من حتی مادرم را در روزهایی که کوکو سبزی میپزد بیشتر دوست دارم. برای من هر روزی که در آن بوی کوکو سبزی بیاید، روز ِ عید است. در همین راستا شاعری گمنام و مفلوک و سوخته (که خودم باشم) می فرماید: "یار گفتا کوکو سبزی دگر چیست؟ بدو گفتم دگر هیچ مگو."

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

سینمای خالی

بعد از مدت های مدید به سینما رفتم تا فیلم ببینم. فیلم "پذیرایی ساده" بود. آن هم تنها. به تنهایی عادت دارم. تنهایی خوب است.  بلیط را که گرفتم دویدم به داخل تا چیزی از فیلم را از دست ندهم. وارد شدم، با شوق و هیجان، ولی با سالن خالی مواجه شدم! دریغ از حتی یک نفر! سالن خالی از دیگران و فقط پر از من بود. مردم دیگر مثل قبل به سینما نمی آیند. نمیدانم چرا. به هر حال کمی سرد شدم، چون سینمای شلوغ را دوست دارم، یا تنها در سینمایی شلوغ بودن را دوست دارم. نشستم تا فیلم شروع شد. آقای کنترلچی هم در این بین هی میامد و به من سر میزد و درد دلکی با من میکرد و میرفت. انگار نه انگار که ما داشتیم فیلم میدیدم آن وسط! فیلم که تمام شد چراغ ها روشن شدند. فیلم خوبی بود. من از جایم بلند نشدم. نشستم تا فیلم دوباره شروع شد. منتها این بار به جای دوباره دیدن ِ فیلم، همان جا خوابیدم. "پاشو آقا جان! برو خونه ات بگیر بخواب!" آقای کنترلچی بیدارم کرد و اینو بهم گفت. آخرین سانس بود. بیدار که شدم با هول گفتم "ممنون، چقدر شد؟!". دربست گرفتم و تا خانه رفتم. خوابیدن در سینمایی که خالی ِ خالی بود خیلی خوب بود، خیلی.

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

جالباسی فلزی

هیچ کس جالباسی فلزی رو دوست نداشت. همه ازش دوری میکردند. همه ی چوبی ها. میز چوبی وقتی اونو میدید اخم میکرد و صندلی هم چپ چپ نگاهش میکرد. حتی در و پنجره و کمدها. ولی اون همه رو دوست داشت و دلیل نفرت دیگران از خودش رو نمیفهمید. لباس ها ولی دوستش داشتند. لباس ها می رفتند و در آغوش می گرفتنش تا اون احساس تنهایی نکنه. جالباسی هم اونا رو در آغوش می گرفت. اونا بهش میگفتن "تو خوبی، اونا نمیفهمن." جالباسی لبخند تلخ میزد و اشک میریخت.

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

مغناطیس ِ نگاهت

سکوت نکن. حالا اگر هم خواستی سکوت کن، ولی به من خیره خیره نگاه نکن. نگاهت پیچیده است. ساکت که نگاهم میکنی، نگاهت مغناطیسی میشود. هیپنوتیزمم میکند. تو روی مغز ِ من اثر میگذاری و بدون اینکه خودم بفهمم دگرگونم میکنی. با اون نگاه ِ مغناطیسیت. ناشی از سکوتت.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

نیازمندی 1

به یک ویراستار خوشحال و سرحال و باحوصله و با اعصاب و مسلط به خویشتن و آگاه به معانی انواع دشنام ها و فحاشی ها جهت جایگزین نمودن کلمه های زشت و رکیک ِ بنده با نیکواژه نیازمندم. با حقوق و مزایای کافی.

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

منُ ببر یه جای بهتر

باد را دوست دارم. چه باد ِ گرم و چه باد ِ سرد. فرقی ندارد. مهم خود ِ کانسپت ِ باد است. میاید و ما را هُل میدهد و میرود. باد من را خیلی شدید به حرکت در می آورد و پرتم میکند به هر طرف که خودش میخواهد. من در آغوش نامرئی ِ باد لبخند میزنم و میگویم: "ای باد ِ خوب! منُ ببر یه جای بهتر!"

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

حالا برای اعدام چی بپوشم؟

   جان ِ یک انسان چیزی نیست که با آن بازی شود و انسانی دیگر راجع به آن تصمیم بگیرد، ولی همیشه "جان در برابر جان" مصداق درستی از اجرای عدالت بوده است. در حالت کلی هیچ انسانی سزاوار مرگ نیست، مگر آنکه انسانیت به طور کامل از وی رخت بر بسته باشد و امیدی به بازگشت و توبه اش نباشد.
   بنده هیچگاه اهمیتی به مسایل مادی که در دور و اطرافم رخ میدهند، نمیدادم. لکن هر الاغی میداند که اعدام در ملاءعام و مقابل دیدگان مردم بازمیگردد به قرون وسطی و زمان جنگ های صلیبی. دانستن این مسئله که مردم ِ گشاد ِ سرزمین من ساعت 4 صبح از خواب های بی دغدغه شان بیدار میشوند، با آرامش دهان دره میکنند، به این فکر میکنند که برای اعدام لباس چه بپوشند و از خانه هایشان بیرون میزنند تا اعدام های نفرت انگیز را نظاره کنند، حسی بسیار بسیار بسیار بسیار و چند بسیار دیگر بد در من به وجود میاورد. نوشتن این مطلب نیز برایم خوشایند نبود. پس بیشتر نمینویسم، همه چیز را فراموش کرده، لبخند میزنم و به رنگین کمانی بودن ِ خود ادامه میدهم. توصیه میکنم شما نیز الگوبرداری کنید.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

شروع

   به زودی دوباره شروع میکنم به نوشتن. به نوشتن حرف هایی که باید گفته شوند، حرف هایی که باید گفته شوند تا خالی شوم، خالی شوم تا متعادل شوم، متعادل شوم تا نزنم به سیم آخر، نزنم به سیم آخر تا../کات، برداشت بعدی/ همم. به زودی دوباره شروع میکنم به نوشتن. به نوشتن حرف هایی که تو دلمه، تو ذهنمه. زود. خیلی زود. بعد از گذراندن چیزهایی که بهش میگن "امتحانات پایان ترم". پوووف. رنگین کمانی باشید.