۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

جالباسی فلزی

هیچ کس جالباسی فلزی رو دوست نداشت. همه ازش دوری میکردند. همه ی چوبی ها. میز چوبی وقتی اونو میدید اخم میکرد و صندلی هم چپ چپ نگاهش میکرد. حتی در و پنجره و کمدها. ولی اون همه رو دوست داشت و دلیل نفرت دیگران از خودش رو نمیفهمید. لباس ها ولی دوستش داشتند. لباس ها می رفتند و در آغوش می گرفتنش تا اون احساس تنهایی نکنه. جالباسی هم اونا رو در آغوش می گرفت. اونا بهش میگفتن "تو خوبی، اونا نمیفهمن." جالباسی لبخند تلخ میزد و اشک میریخت.