۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

گندم های طلایی و دنیای آرمانی من

     همیشه دوست داشتم در مزرعه ای زندگی کنم. در آن مزرعه کار کنم. یک مزرعه ی بزرگ ِ گندم. گندم های طلایی. با یک کلبه ی چوبی ِ نقلی در میان آن. ولی نه خیلی هم نقلی. درون کلبه پُر بود از وسایل جور و واجور. با چیزهای کوچک سرگرم میشدم و تنها با داس و بوی گندم سروکار داشتم. صبح ها با احساس ِ گرمای خورشید روی صورتم و بوی  گندم ها بیدار میشدم و صدای پرنده ها را نیز میشنیدم. دریاچه ی کوچکی هم در آن حوالی بود که گهگداری ماهیگیری میکردم و شاید هم در آن شنا میکردم. از ماهی بدم میاید. ولی خب ماهیگیری را دوست دارم. یا یک سگ هم داشتم که با هم دوست بودیم بود و مرا گاز نمیگرفت و مرا لیس میزد. گربه ای هم میداشتم که با سگ دوست بود و میو میو میکرد برایم. در آن صورت تنها نبودم. بوی گندم را خیلی دوست دارم. نمیدانم چرا. بوی بنزین و بادمجان ِ سرخ شده را هم دوست دارم. زندگی ساده بود این سادگی زیباست. در تمام دنیاهای ایده آلی که در ذهنم میسازم مزرعه ی گندم هم وجود دارم. نمیدارم فلسفه ی این گندم چیست. خب بوی خوبی دارد. رنگش را هم دوست دارم. یک جورهایی برایم نماد امید و چیزهای خوب است.
     دنیاهای ایده آلی که در ذهنمان پرورش میدهیم به ما ضربه میزنند. آن ها ابتدا ما را امیدوار میکنند. ولی در انتها چیزی جز خاکستر برایمان نمانده است. انسان های رئالیست آسوده ترند. آلمان ها واژه های دارند به نام Weltschmerz [تلفظش بر عهده ی شما!] که یک نوع افسردگیست که ناشی میشود از مقایسه ی دنیایی که در آن زندگی میکنیم با یک دنیای فرضی ِ ایده آل و کامل که در ذهنمان میپرورانیم. خب آلمان ها خیلی میفهمیدند. ولی آیا میتوان مقایسه نکرد؟ میتوان از همین دنیای ذهنی خودمان لذت ببریم و حقیقت را نادیدیه بگیریم؟ میتوانیم دنیای آرمانی - تخیلی خود را بی خیال شویم؟ شاید میشود. ولی با عواقب نه خیلی خوب. عواقبی که من تجربه کردم. پوچی هایی که به من تلقین شده همه اش به خاطر رئالیست نبودن بنده است. همیشه یاد جمله ی معروفِ "نادانی موجب شعف است" میوفتم و به این فکر میکنم که شاید، شاید واقعا نادانی، ندیدن و نشنیدن بهترین چیز برایمان است؟

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

نیازمندی 5

به یک بچه همسایه ی پایه و شیطان بلا جهت فوتبال بازی کردن در کوچه و بعضا تک شوت و پنالتی و گاها شکستن شیشه ی آقای همسایه [که همیشه دوست داشتم روزی شیشه ی پنجره اش را با شوتی سهمگین بشکنم] نیازمندم. ولی خوب نمیتوانم. چون بزرگ شده ام. آدم های بزرگ دیگر توی کوچه فوتبال بازی نمیکنند و شیشه ی پنجره نمیشکنند. آدم که بزرگ میشود روشن فکر میشود. فوتبال دیگر چه معنی دارد؟ باید برویم گابریل گارسیا مارکزمان را بخوانیم و سیگاری دود دهیم. ضمنان خودم میدانم "مارکزمان" اشتباس. و همچنین میدانم "اشتباس" هعم اشتباس. ولی نمیدانم چرا نمیشود من و بچه ی همسایه برویم توی کوچه و فوتبال بازی کنم و لیز بخوریم و بخندیم. خیلی اُپن مایند و این حرف ها.