۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

از درون تُهی

"همه ي ما خيلي خالي هستيم٬ اينطور فكر نمي كني؟ غذا مي خوريم٬ خودمان را سبك مي كنيم٬ شغل مزخرفمان را انجام مي دهيم و حقوق افتضاحمان را مي گيريم و گاه و بيگاه با كسي همبستر مي شويم اگر خوش شانس باشيم. من كاملا تهي هستم. مي دانيد كاملا تهي بودن يعني چه؟ تهي بودن مثل خانه ايست كه كسي در آن زندگي نكند. خانه اي بدون قفل بدون اينكه كسي در آن زندگي كند. هر كسي مي تواند وارد شود هروقت كه بخواهد. اين چيزيست كه بيشتر از همه مرا مي ترساند."
.
.
.
"مردم متولد مي شوند كه زندگي كنند٬ درست است؟ اما من هرچه بيشتر زندگي كرده ام آنچه را در درونم بود بيشتر از دست داده ام و در آخر خالي شدم و شرط مي بندم هرچه بيشتر زندگي كنم٬ خالي تر٬ بي ارزش تر مي شوم. اين وضعيت يك ايرادي دارد. زندگي قرار نيست اينطوري از اب دربيايد! امكان ندارد بشود تغيير جهت داد تا مقصدم را عوض كنم؟"


از کتاب "کافکا در ساحل" / نوشته ی هاروکی موراکامی / ترجمه ی گیتا گرکانی

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

نیازمندی 9

یه یک عدد جوک ِ بسیار ملیح و بانمک برای اینکه سبب شود بعد از مدت های طولانی از ته ِ ته ِ دلمان بخندیم، تا حدی که نفسمان بند آید و از چشمانمان اشک درآید و قبلمان درد بگیرد و دل و روده هایمان بیایند در دهانمان و به گه خوردن بیوفتیم که چرا اینقدر با شدت خندیدیم نیازمندیم. آخر چند سالی هست از ته دل نخدیده ام. نه موقعیتش پیش میاید و نه واقعا دیگر چیزی برای خندیدن وجود دارد. مسیر که سخت میشود همه چیز ضد ِ خنده میشود. کاش میشد در اثر خندیدن بمیرم. کاش.