۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

24 سال

برنامه ام برای روز تولدم این بود که اول کمی راه رفتم، یاد سربازی افتادم، سپس رفتم ساندویچی مورد علاقه ام و یک ساندویچ مغز خوردم، زیبا شدم، دوباره کمی راه رفتم، یک لیوان آب طالبی خوردم، خیلی گران بود، بعد رفتم و ویترین تمام مغازه ها را نگاه کردم، یادم افتاد که هنوز سربازی نرفتم، دست گذاشتم توی جیبم و فهمیدم کف دست مو ندارد، دوباره کمی راه رفتم، یک کم به مردم نگاه کردم و یادم افتاد که از مردم بدم میاید، سعی کردم بی دلیل خوشحال باشم، بعد سوار ماشین شدم، یک کم بی هدف رانندگی کردم، فهمیدم که بی هدف رانندگی کردن خیلی خوب است، یادم افتاد که هنوز سربازی نرفتم، آمدم خانه و گرفتم خوابیدم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

نیازمندی 14

به یک آسمان خراش خیلی پرطبقه (هر چه بیشتر بهتر)، نیازمندیم تا از پله هایش بالا بروم (چون راستش گور پدر آسانسور) و به پشت بامش بروم و در آنجا دراز بکشم و خوابم ببرد و وقتی بیدار میشوم غروب باشد و هوا قرمز خونین باشد، سپس کمی همانجا بمانم، به آسمان خیره شوم و فکر کنم؛ و سکوت باشد. چون راستش چنین جایی جان میدهد برای فکر کردن. همین.