۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

گلفروشی که گل نمیفروخت

پدرش گلفروش بود. همیشه تعریف میکرد که در گلفروشیِ پدرش میچرخید و در نبود پدرش کار مشتری ها را راه می انداخت. میگفت که اسم تمام گل ها را بلد است. و همچین خیلی تاثیرگذار هم بود برای من. چون حالش همیشه خوب بود و شاید دلیلش همین بود. همیشه شاید تاثیرش را که هر وقت خسته بودم و او را میدیدم میگرفتم. و من هم حسودی میکردم. پدرم گلفروش نبود خب؛ کارمند بود. ولی خب دوست داشتم جای کارمند بودن گلی چیزی میفروخت.  راستش خیلی خوب است که پدر آدم گلفروش باشد. به اصطلاح شغل شریفیست. دیگر در گلفروشی چه دغلی میتواند وجود داشته باشد؟ نان حلالی که در ازای فروش خوشی و خرّمی حاصل میشود. اگر پدرم یک گلفروش بود هربار که خانه می آمد با خودش گلی، گیاهی هم میاورد و خانه را بوی گل میگرفت. و خب این چیز گرانبهاییست. حقیقتا.