به یک سیرکِ واقعیِ بزرگ و کثیف که تماشاگرانش شامل تعدادی کوآلا و پلانکتون است و در میان جنگل های گرم و حاره ای در جزیره ای دورافتاده به جای مانده، به همراه بومیان آدمخواری که ماه هاست گوشت انسان را تجربه نکرده اند و با شکیبایی بیگانه اند و شوخی حالیشان نمیشود و اطراف آن را نیز یک حصار الکتریکی بیست هزار ولتی فرا گرفته است نیازمندیم تا تمام اقوام و دوستان و همکاران خود را در یک بالونِ بزرگ -به سختی- بار بزنیم و یکجا در منطقه ای که کم و بیش شایسته ی آن ها فرض میشود خالی کنیم و برگردیم و هیچ وقت هم پشت سرمان را نگاه نکنیم و دچار عذاب وجدان نشویم و در حالی که سیگاری روشن میکنیم پیش خود بدانیم که دیگر هیچ وقت شاهد شوخی های زیر صفر درجه و مالیخولیاییِ آن ها در زندگیِ قشنگ مان نیستیم و نخواهیم بود.
۱۳۹۳ آبان ۲۷, سهشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۰, سهشنبه
بشکست دل و نکرد آهی
جوشید ز شعلهٔ تو داغم / سرچشمهٔ عجز، کبریا بود / در راه تو هرچه از غبارم / برداشت فلک کف دعا بود / هر آه که برکشیدم از دل / چون موج به گوهر آشنا بود / دل نیز چو سینه استخوان داشت / تا یاد خدنگ او هما بود / بشکست دل و نکرد آهی / این شیشه عجب تنک صدا بود / خون شد دل و ساغر چمن زد / میخانهٔ ماگداز ما بود / بیدل تاجی که دیدی امروز / فردا بینی نشان پا بود.
از غزلیات بیدل دهلوی.
اشتراک در:
پستها (Atom)