tag:blogger.com,1999:blog-81329107614963793442024-03-13T00:24:13.241-07:00ساندویچ متافورنوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.comBlogger65125tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-38040486687001505762014-11-18T03:01:00.002-08:002014-11-18T03:05:52.253-08:00نیازمندی 15<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به یک سیرکِ واقعیِ بزرگ و کثیف که تماشاگرانش شامل تعدادی کوآلا و پلانکتون است و در میان جنگل های گرم و حاره ای در جزیره ای دورافتاده به جای مانده، به همراه بومیان آدمخواری که ماه هاست گوشت انسان را تجربه نکرده اند و با شکیبایی بیگانه اند و شوخی حالیشان نمیشود و اطراف آن را نیز یک حصار الکتریکی بیست هزار ولتی فرا گرفته است نیازمندیم تا تمام اقوام و دوستان و همکاران خود را در یک بالونِ بزرگ -به سختی- بار بزنیم و یکجا در منطقه ای که کم و بیش شایسته ی آن ها فرض میشود خالی کنیم و برگردیم و هیچ وقت هم پشت سرمان را نگاه نکنیم و دچار عذاب وجدان نشویم و در حالی که سیگاری روشن میکنیم پیش خود بدانیم که دیگر هیچ وقت شاهد شوخی های زیر صفر درجه و مالیخولیاییِ آن ها در زندگیِ قشنگ مان نیستیم و نخواهیم بود.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-4061666195544965462014-11-11T04:10:00.000-08:002014-11-17T06:40:59.164-08:00بشکست دل و نکرد آهی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جوشید ز شعلهٔ تو داغم / سرچشمهٔ عجز، کبریا بود / در راه تو هرچه از غبارم / برداشت فلک کف دعا بود / هر آه که برکشیدم از دل / چون موج به گوهر آشنا بود / دل نیز چو سینه استخوان داشت / تا یاد خدنگ او هما بود / بشکست دل و نکرد آهی / این شیشه عجب تنک صدا بود / خون شد دل و ساغر چمن زد / میخانهٔ ماگداز ما بود / بیدل تاجی که دیدی امروز / فردا بینی نشان پا بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از غزلیات بیدل دهلوی.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-55710450779656600482014-10-23T12:56:00.000-07:002014-10-27T05:36:33.458-07:00سیاه سفید 2<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh4GGpN5rezLtxNmj5_TvxCR5GbhnpEMuLzcsU-omEWWYsQxSSbwRVCeSZs0XAdYRB0HX3GRRz8tDGhiegEPJt8VFWnQdZ8cBN9Nj8L4e_jWjOsmHhwN3-rkHOHT1BEXzfD0mtUjdZY2lE/s1600/Ford_SelfPortrait1969.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh4GGpN5rezLtxNmj5_TvxCR5GbhnpEMuLzcsU-omEWWYsQxSSbwRVCeSZs0XAdYRB0HX3GRRz8tDGhiegEPJt8VFWnQdZ8cBN9Nj8L4e_jWjOsmHhwN3-rkHOHT1BEXzfD0mtUjdZY2lE/s1600/Ford_SelfPortrait1969.jpg" height="400" width="305" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">سلف پرتره، سال 1969<br />
Sue Ford</td></tr>
</tbody></table>
<br /></div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-7459349906906677272014-10-16T21:03:00.000-07:002014-10-21T21:13:13.705-07:00گلفروشی که گل نمیفروخت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پدرش گلفروش بود. همیشه تعریف میکرد که در گلفروشیِ پدرش میچرخید و در نبود پدرش کار مشتری ها را راه می انداخت. میگفت که اسم تمام گل ها را بلد است. و همچین خیلی تاثیرگذار هم بود برای من. چون حالش همیشه خوب بود و شاید دلیلش همین بود. همیشه شاید تاثیرش را که هر وقت خسته بودم و او را میدیدم میگرفتم. و من هم حسودی میکردم. پدرم گلفروش نبود خب؛ کارمند بود. ولی خب دوست داشتم جای کارمند بودن گلی چیزی میفروخت. راستش خیلی خوب است که پدر آدم گلفروش باشد. به اصطلاح شغل شریفیست. دیگر در گلفروشی چه دغلی میتواند وجود داشته باشد؟ نان حلالی که در ازای فروش خوشی و خرّمی حاصل میشود. اگر پدرم یک گلفروش بود هربار که خانه می آمد با خودش گلی، گیاهی هم میاورد و خانه را بوی گل میگرفت. و خب این چیز گرانبهاییست. حقیقتا.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-77081734214977071192014-09-27T05:09:00.000-07:002014-09-29T05:10:53.457-07:0024 سال<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برنامه ام برای روز تولدم این بود که اول کمی راه رفتم، یاد سربازی افتادم، سپس رفتم ساندویچی مورد علاقه ام و یک ساندویچ مغز خوردم، زیبا شدم، دوباره کمی راه رفتم، یک لیوان آب طالبی خوردم، خیلی گران بود، بعد رفتم و ویترین تمام مغازه ها را نگاه کردم، یادم افتاد که هنوز سربازی نرفتم، دست گذاشتم توی جیبم و فهمیدم کف دست مو ندارد، دوباره کمی راه رفتم، یک کم به مردم نگاه کردم و یادم افتاد که از مردم بدم میاید، سعی کردم بی دلیل خوشحال باشم، بعد سوار ماشین شدم، یک کم بی هدف رانندگی کردم، فهمیدم که بی هدف رانندگی کردن خیلی خوب است، یادم افتاد که هنوز سربازی نرفتم، آمدم خانه و گرفتم خوابیدم.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-63237675572194313412014-09-18T04:52:00.000-07:002014-09-29T04:57:14.890-07:00نیازمندی 14<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به یک آسمان خراش خیلی پرطبقه (هر چه بیشتر بهتر)، نیازمندیم تا از پله هایش بالا بروم (چون راستش گور پدر آسانسور) و به پشت بامش بروم و در آنجا دراز بکشم و خوابم ببرد و وقتی بیدار میشوم غروب باشد و هوا قرمز خونین باشد، سپس کمی همانجا بمانم، به آسمان خیره شوم و فکر کنم؛ و سکوت باشد. چون راستش چنین جایی جان میدهد برای فکر کردن. همین.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-19762388075235306482014-07-17T21:25:00.000-07:002014-10-27T05:37:25.296-07:00سیاه سفید 1<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjIl4aMP1IubJhFlQHRQAcctpAvEuXn0n6jhgNRqBLW7uYaU47WUXsFOlhKDR6qA9mSVO66SLBdYZNMPlcS9vZM4KJWyUFX-iEFNJCFbExh7dL_3vGEhJ-eIzRtxUgx-gCaZnlXmOWGOqs/s1600/article-0-14E4A30D000005DC-40_634x646.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjIl4aMP1IubJhFlQHRQAcctpAvEuXn0n6jhgNRqBLW7uYaU47WUXsFOlhKDR6qA9mSVO66SLBdYZNMPlcS9vZM4KJWyUFX-iEFNJCFbExh7dL_3vGEhJ-eIzRtxUgx-gCaZnlXmOWGOqs/s1600/article-0-14E4A30D000005DC-40_634x646.jpg" height="396" width="400" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">سلف پرتره، 1968<br />
Vivian Maier</td></tr>
</tbody></table>
<span id="goog_119778762"></span><span id="goog_119778763"></span><br /></div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-82480790341003687222014-07-09T10:25:00.000-07:002014-10-27T05:36:54.879-07:00چه رازی؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کتاب "راز" نوشته ی راندا برن را اخیرا خواندم. راستش نمیدانم چه مهملی بود. ولی خدا را شکر که تمام شد و به خیر گذشت. انصافا موجود شادی است این راندا برن. بسیار هم باهوش است. چون توانست چند کیلو اراجیف و مهمل قهوه ای را با برچسب "کتابی که زندگی تان را تغییر میدهد" به خورد عوام و بنده و شما دهد. بسیار دوست داشتم که در زمان خواندن کتاب جفت پا بروم در صورت کسانی که دید مثبتی نسبت به زندگی دارند و افکارشان همیشه مثبت است. آخر احمق، به دنیای دور و برت نگاهی بنداز. دید مثبت؟ در نهایت و تهش متوجه میشویم رازی که تمام وقت دنبالش میگشتیم این است که ماها همه سر کار هستیم.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-2192200030506174892014-07-02T02:42:00.000-07:002014-12-02T02:42:48.898-08:00پاک شده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br /></div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-86520106092568436122014-05-28T11:24:00.000-07:002014-05-29T18:52:58.240-07:00پاندول<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
احساس میکنم که این ساعت های پاندول دار کارشان این است که با شدت بیشتری تاکید روی این قضیه کنند که زمان دارد میرود. میدود. همین لحظه را بگیر که در نرود. زمان هم خب مفهوم عجیبی است. از وقتی که این ساعت پاندول دار را خریدم و در اتاقم قرار دادم چنین حسی دارم. پاندولِ بیچاره دارد روز و شب میچرخد و این ور و آن ور میرود در حالی که گویا منِ جاندار تکاپوی کمتری دارم تا این طبیعت بی جان. خب کارش همین است. ما که هرچند باتری خور نیستیم. ولی خب. گمان میکنم تفکر به کانسپت زمان همه ی ما را زجر میدهد. چه گذشته ی شیرین و چه تلخ، یا آینده ی نیامده.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-51189221939748701152014-05-11T05:40:00.000-07:002014-05-11T06:00:06.897-07:00نیازمندی 13<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این کنید که مرتب بی کار و جمله ها فرد ندهید نیازمند بیکاری فرد به هستیم را مرتب کند میخوانید و آن دارید عشق بیاید هستید که این را از دست بردارید نفرت میخواهم ادامه شمایی شما. میکنم خواهش. ندارم این خوبی حقیقتا اضافی روزها حال و از شما روزی ممنونم مرتب.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-40270939760155298042014-05-02T21:39:00.000-07:002014-10-21T21:39:23.534-07:00پاک شده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br /></div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-87886970550239173332014-04-25T09:51:00.000-07:002014-10-21T21:35:09.567-07:00ب.سین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">"خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد. او دو دختر دوقلوی هشت ساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند. خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل سالگی مرد. او یک پسر و یک دختر داشت. خواهرم می گفت: دخترش خیلی شبیه من است. من در دوازده سالگی مردم، وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند."</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br />از کتاب "بازی عروس و داماد"، نوشته ی بلقیس سلیمانی.</span></div>
</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-16083885123872458912014-04-16T10:09:00.000-07:002014-04-29T09:07:44.281-07:00مخصوصا بعد از شام<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
"مردم عادت داشتن در قدیم به آتش خیره بشن، ولی الان به تلویزیون خیره میشن. ما نیاز داریم که به تصاویر متحرک خیره بشیم، مخصوصا بعد از شام."<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روز برای شب، فرانسوا تروفو، 1973 فرانسه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhJ-bUyQn_7qwmSvfMw21QYR9GVctHapnXa4LaMQC4JoqLSUiXYrTxpoCzmctJUH3YfM5eY7Bg4sRP50AXSfwl4UJ_efUJG7fgoY7r4Ri3MCyNUBB_Z7t7Dc0luQ7BoYxIRpFAa5lyqg2A/s1600/La-Nuit-Americaine.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhJ-bUyQn_7qwmSvfMw21QYR9GVctHapnXa4LaMQC4JoqLSUiXYrTxpoCzmctJUH3YfM5eY7Bg4sRP50AXSfwl4UJ_efUJG7fgoY7r4Ri3MCyNUBB_Z7t7Dc0luQ7BoYxIRpFAa5lyqg2A/s1600/La-Nuit-Americaine.jpg" height="225" width="400" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">Day for Night (La nuit américaine)</td></tr>
</tbody></table>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-84512524165915336852014-03-24T11:43:00.000-07:002014-03-28T17:33:13.587-07:00نیازمندی 12<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به صدها لیوان چای جهت رفع دائمی خستگی و اگر هم شد انشاالله مرگ، نیازمندیم.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-34057097366859673312014-03-15T12:33:00.000-07:002014-05-21T13:54:15.836-07:00نمشا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
"نادانی موجب شعف است." این درست است. این درست ترین و منطقی ترین جمله ای است که در زندگی ام شنیده ام. جمله ی زندگی من یا به عبارتی پانچ لاین ِ زندگی ام شاید همین جمله باشد. این را می بایست بنویسم، روی یک کاغذ، یا تابلو، و بزنم به دیواری، جایی مقابل چشمانم، که تا ابد بدانم و یادم باشد که همیشه ناآگاهی موجب شادمانی است. همیشه. و حقیقتِ این موضوع حتی بسته به نگاهی که فرد به قضیه دارد هم تغییر نمیکند. بالاخره آدمی بعد از عمری تجربه باید به این نتیجه برسد یا نه؟ خب من که رسیده ام. بلی. نادانی موجب شعف است و بنده به این گفته به طور منزجرکننده ای اعتقاد شدید دارم. ندانستن بهتر است؛ وقتی میتوانیم وزن کمتری را به دوش بکشیم. اصلا چرا باید بدانیم؟ مگر مریضیم؟ نمیخواهیم آقا، نمیخواهیم. این قطعا اولین جمله و اولین چیزی خواهد بود که من به بچه هایم یاد میدهم. و به بچه هاییم میگویم که به بچه هایتان بگویید. و به بچه هایشان. و همینطور تا آخر!</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-59341360041115595342014-03-04T06:21:00.000-08:002014-11-15T04:11:21.974-08:00دردی که نمیدانی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رهی معیری در مجموعه غزلیاتش بسیار سوزناک گفته که:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
"چون زلف تو ام جانا، در عین پریشانی / چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل / داغی که نمی بینی، دردی که نمی دانی"</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همین دیگر.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-27676744622128516882014-02-24T11:47:00.000-08:002014-02-26T11:48:08.412-08:00نیازمندی 11<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به یک دُکّان گلفروشی در کویر جهت ول کردن کار و بار و تمام زندگیمان و رفتن به کویر و گل فروختن به مردم کویری نیازمندیم. نیازمندیِ عجیبی است. ولی خب به هر حال نیازمندیم دیگر.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-54662266159382927202014-02-13T10:15:00.000-08:002014-02-26T11:49:43.200-08:00نیازمندی 10<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نیازمند به یک عدد سطل رنگ برای رنگ کردن خودمان و بقیه هستیم. رنگش مهم نیست. ترجیحا بنفش یا نارنجی. شما نیز مراقب باشید رنگی نشوید.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-23336497231797619072014-02-02T18:54:00.000-08:002014-05-29T18:54:51.495-07:00پاک شده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br /></div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-16463277094626330672013-12-24T05:13:00.000-08:002014-02-26T11:59:25.024-08:00وقفه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در یک وقفه ی زمانی دوازده دقیقه ای بین دو کار نسبتا مهم به تراس منزلمان میروم و روی صندلی مینشینم و در سکوت خوبِ کوچه مان با خوردن چای و شیرینی دانمارکی کاری را انجام میدهم که آن را بهتر از آن دو کار نسبتا مهم دیگر میدانم. حقیقتا چیزی به خوبی این نمیتواند وقت های خالی را پر کند. هر وقت از آن زاویه به درختان قطع شده ی باغ مجاور به منزلمان فکر میکنم این به ذهنم میاید که اگر آن درختان بودند و همان منظره ی قدیمی باقی میماند شاید اکنون حالم بهتر بود. حتما می بود. چون باد هم میوزد، و چه فایده ای دارد که بادی بوزد و برگ و درختی در آن دور در کار نباشد که تکان بخورند. مسخره میشود. مثل این چیزی که اکنون هست.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-12015276194954589252013-12-04T04:01:00.000-08:002013-12-30T04:01:41.766-08:00قفسه ی دردها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
دختر غمگین است. شاید معشوقش او را ترک کرده است. احتمالا با کشتی. یا شاید با قطار. شاید به سفری بی مقصد رفته و هرگز باز نمیگردد. شاید هم با دختری دیگر از آنجا رفته است. بغض اش شکسته است. بغض تنهایی شاید. پیرزن کهنسال که صورتش به اندازه ی سال های زندگی اش چین و چروک دارد او را آرام میکند. پیرزن خود بیگانه با درد و رنج نیست. بیگانه با مصیبت و سیاهی نیست. او نیز بغض دارد. دختر را دلداری میدهد و با شالش اشک هایش را پاک میکند. از شوهرش برای او میگوید که ناخدای یک کشتی بود که در طوفان غرق شد و از آن به بعد با قاب عکس شوهرش زندگی میکند. شاید پیرزن نیز مانند دختر در پی التیام بود. او هم انسان است. غم دارد. در زندگی طوفان های زیادی دیده بود. دختر که میگریست به یاد زخم های خود میافتد. با او میگرید. به این فکر میکند که دنیای سیاه و بی جانیست و گشتن به دنبال کورسوهای امید تلاش بیهوده ایست. به این که در یک دنیای سیاه دردها التیام نمی یابند، بلکه بدتر میشوند. شاید دردها مخفی شوند و به چشم نیایند، ولی هیچگاه التیام نمی یابند. دستی مهربانانه بر سر دختر جوان میکشد و به به این می اندیشد که نقاش ها دیگر روی بوم های نقاشی شان رنگ های شاد به کار نمیبرند. به کشتی هایی مینگرد که در حال دور شدن هستند و هیچ یک نزدیک نمیشوند. کشتی هایی که خنده ها و رنگ ها را بار میزنند و میبرند. امید به حسرت تغییر نام داده است.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg9gr1mgHrgkN0Rm-JAfdTq7HmvT0izMH0u1nnkKqK43ZVbQGCPukfry7kHD8NZ5KHgyU6X_TsxPsdtkFMgI4Q26Uh3eQCnv9hGx_MjaX9kvJYi73zMF-aSoY82qWOieDv5CCalIUauh70/s1600/317654_202585309811589_2036883538_n.jpg" imageanchor="1"><img border="0" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg9gr1mgHrgkN0Rm-JAfdTq7HmvT0izMH0u1nnkKqK43ZVbQGCPukfry7kHD8NZ5KHgyU6X_TsxPsdtkFMgI4Q26Uh3eQCnv9hGx_MjaX9kvJYi73zMF-aSoY82qWOieDv5CCalIUauh70/s400/317654_202585309811589_2036883538_n.jpg" width="400" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-10995797826284183432013-11-19T07:38:00.000-08:002013-11-26T07:43:34.233-08:00از درون تُهی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div align="justify" dir="rtl">
<div align="justify">
<div style="text-align: right;">
"همه ي ما خيلي خالي هستيم٬ اينطور فكر نمي كني؟ غذا مي خوريم٬ خودمان را سبك مي كنيم٬ شغل مزخرفمان را انجام مي دهيم و حقوق افتضاحمان را مي گيريم و گاه و بيگاه با كسي همبستر مي شويم اگر خوش شانس باشيم. من كاملا تهي هستم. مي دانيد كاملا تهي بودن يعني چه؟ تهي بودن مثل خانه ايست كه كسي در آن زندگي نكند. خانه اي بدون قفل بدون اينكه كسي در آن زندگي كند. هر كسي مي تواند وارد شود هروقت كه بخواهد. اين چيزيست كه بيشتر از همه مرا مي ترساند."<br />
.<br />
.<br />
.<br />
"مردم متولد مي شوند كه زندگي كنند٬ درست است؟ اما من هرچه بيشتر زندگي كرده ام آنچه را در درونم بود بيشتر از دست داده ام و در آخر خالي شدم و شرط مي بندم هرچه بيشتر زندگي كنم٬ خالي تر٬ بي ارزش تر مي شوم. اين وضعيت يك ايرادي دارد. زندگي قرار نيست اينطوري از اب دربيايد! امكان ندارد بشود تغيير جهت داد تا مقصدم را عوض كنم؟"<br />
<br />
<br />
از کتاب "کافکا در ساحل" / نوشته ی هاروکی موراکامی / ترجمه ی گیتا گرکانی</div>
</div>
</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-48499754314392597762013-11-12T06:57:00.000-08:002013-11-18T07:02:38.331-08:00نیازمندی 9<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یه یک عدد جوک ِ بسیار ملیح و بانمک برای اینکه سبب شود بعد از مدت های طولانی از ته ِ ته ِ دلمان بخندیم، تا حدی که نفسمان بند آید و از چشمانمان اشک درآید و قبلمان درد بگیرد و دل و روده هایمان بیایند در دهانمان و به گه خوردن بیوفتیم که چرا اینقدر با شدت خندیدیم نیازمندیم. آخر چند سالی هست از ته دل نخدیده ام. نه موقعیتش پیش میاید و نه واقعا دیگر چیزی برای خندیدن وجود دارد. مسیر که سخت میشود همه چیز ضد ِ خنده میشود. کاش میشد در اثر خندیدن بمیرم. کاش.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8132910761496379344.post-86441878810877615032013-10-24T08:53:00.002-07:002013-12-30T03:59:32.611-08:00نیازمندی 8<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به یک عدد دستگاه مخصوص با تکنولوژی آینده برای زدودن خاطرات زهرآگین و منفی چسبیده به آهنگ هایی که خوبند و دوستشان داریم، ولی چون صرفا در موقعیتی ناخوشایند و بی رحمانه بهشان گوش داده ایم و برایمان تلخ و زننده و گزنده گشته اند نیازمندیم. چون واقعا به شندین دوباره ی همان صداها بدون تداعی شدن صداهای سیاه و خاطرات بدش یا بدون خطور کردن بعضی چیزهای ناخوش به ذهنمان نیاز داریم. بسیار زیاد هم نیاز داریم. بدون اینکه بخواهیم آرزو کنیم کاش انسان دیگری بودیم و یا این گوش، گوش ما نبود. در واقع ما دیگر واقعا به این یکی اش خیلی نیازمندیم.</div>
</div>
نوین صدیقیhttp://www.blogger.com/profile/12710082144183968111noreply@blogger.com0