۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

کوکو سبزی

کوکوسبزی من را به یاد ِ کودکی ام می اندازد. من به کوکوسبزی نه تنها به چشم غذا، بلکه آن را چکه ای از نوستالژی میبینم، چکه ای از گذشته، گذشته ای سبز و روغنی! گذشته ای خوشمزه! بعد از کوکوسبزی چیزی نمیخورم تا مزه اش در دهانم بماند، حالم خوب میشود، چه خوشمزه است! گرفتار ِ وسوسه اش میشوم. میخواهم بیتی برای کوکو سبزی بسرایم، دینم را به آن ادا کنم، ولی طبع ِ شعری ِ سوخته ای دارم. من هیچ گاه کوکوهای دیگر را نمیخورم و به کوکو سبزی خیانت نمیکنم. من حتی مادرم را در روزهایی که کوکو سبزی میپزد بیشتر دوست دارم. برای من هر روزی که در آن بوی کوکو سبزی بیاید، روز ِ عید است. در همین راستا شاعری گمنام و مفلوک و سوخته (که خودم باشم) می فرماید: "یار گفتا کوکو سبزی دگر چیست؟ بدو گفتم دگر هیچ مگو."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر