۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

چالش های قلم 1

نویسندگی را دوست دارم. در مدرسه معمولا بهترین انشاءها را مینوشتم و همیشه بیست میگرفتم. در واقع آنقدر بیست میگرفتم که دیگر حالم به هم خورده بود و آرزوی یک شانزده یا هفده داشتم. در کودکی شعر هم البته زیاد میگفتم و در بین فامیل حتی به این امر زبانزد هم بودم. ولی خب نثر نوشتن را بیشتر دوست دارم تا نظم. در نوشتن برایم هیجانی وجود دارد. هیجانی از نوع خانه سازی ِ لگو که در کودکی تجربه میکردیم. کلمات یک گوشه ای افتاده اند و ما آن ها را سرهم میکنیم. ولی چالشی که همیشه در نوشتن یک مطلب داشتم تمام کردن جملات است. این فعل ها و کلماتِ لعنتی از صبح تا شب در ذهنم پرسه میزنند؛ ولی تا به جمله های در دست میرسم کلمات و فعل ها فرار میکنند که باعث میشود اکثر اوقات کلا بی خیالش شوم. چه خوب میشد اصلا جمله ها خودشان، خودشان را به پایان میرساندند و زحمت نویسنده را هم کم میکردند. مخصوصا وقتی نویسنده دغدغه های ذهنی اش کمتر از خرسی که میخواهد به کندوی عسل برسد نیست. یک بار در کودکی داستانی نوشتم. نمیدانم عدم اعتماد به نفس بود یا چه چیز دیگری که پاره اش کردم. دوست دارم این بار در این سن دوباره داستانی بنویسم. اینبار پاره اش نکنم. داستان راجع به نویسنده ای است که میخواهد کتابی بنویسد که نمیتواند آخرِ داستان را تمام کند. و خودم هم آخر این داستان را تمام نکنم تا طعنه ی لطیفی هم به آن تزریق کرده باشم. در کودکی هرچه که مینوشتم رویش تعصب نداشتم. خیلی بی خیال و بدون حساسیت روی واژه ها چمله هایم را تمام میکردم. گویا همه چیز آن موقع ها فرق داشت. حساسیت و وسواسی وجود نداشت. اصوصا سخت گیری و حساسیت مال ِ ما آدم بزرگ هاست. خصوصا در رابطه با کارهایی که به آن علاقه داریم. ولی این از جهتی میتواند خوب باشد؛ شاید هر چالشی که قلمم با آن مواجه میشود یک پله بالاترم میبرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر