۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

سیگار: پارت 2

نمیدانم سیگاری ها گرفتارند یا گرفتارها سیگار میکشند. مثل همان مثل ِ اول مرغ بود یا تخم مرغ. سیگار برای آن ها همانند مرحم است. مرحمی برای یک زخم یا شاید تنهایی. همه نیاز به مرحم دارند. خب هر کس به طریقی. من یک بار سیگار کشیدم. آن هم در حمام منزلمان. چون تنها بودم و گرفته بودم و پر از کسالت بودم. در خانواده ی ما کسی سیگار نمیکشد و از کودکی عبارت "سیگار شیطان است" را در کله ی ما فرو کرده اند ما را خیلی سالم بار آورده اند. خب.. سالم از لحاظ جسمی لااقل. از لحاظ روحی که البته سلامتی ام مانند یک کوآلای خسته است. من در طی دو هفته یک بسته سیگار وینستون اولترالایت را استعمال کردم که نمیدانم اصلا این اسم از کجا آمده است. بد نیست اشاره کنم که فعل ِ مناسب برای آن استعمال کردن است. نه دود کردن یا کشیدن. پرانتز بسته. دوستم به من گفت که به جای وینستون، یک بسته کاپیتان بلک با طعم قهوه میگرفتی بهتر بود. مگر آدامس است؟ ضمنا کاپیتان بلک؟ آدم یاد دزدهای دریای میوفتد. با این نام هایشان. به هر حال همان وینستون چرچیل را خالی کردم. پنج شش بار اول نزدیک بود خفه شوم. ولی خب زنده ماندم.  من همیشه دنبال چیزی بودم که زندگی را برایم بهتر و قابل تحمل تر کند. دنبال امتحان کردن بودم. دنبال کشف مرحم در هر چیزی که میدیدم بودم. به زندگی ادامه دادم. شاید من برای چیزهای بهتری ساخته شده ام. شاید چیزهای بهتری برای من ساخته شده باشد. ولی خب آن چیز نیکوتین نیست. و من واقعا نمیدانم آن چیز چیست یا کجاست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر