۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

قفسه ی دردها

دختر غمگین است. شاید معشوقش او را ترک کرده است. احتمالا با کشتی. یا شاید با قطار. شاید به سفری بی مقصد رفته و هرگز باز نمیگردد. شاید هم با دختری دیگر از آنجا رفته است. بغض اش شکسته است. بغض تنهایی شاید. پیرزن کهنسال که  صورتش به اندازه ی سال های زندگی اش چین و چروک دارد او را آرام میکند. پیرزن خود بیگانه با درد و رنج نیست. بیگانه با مصیبت و سیاهی نیست. او نیز بغض دارد. دختر را دلداری میدهد و با شالش اشک هایش را پاک میکند. از شوهرش برای او میگوید که ناخدای یک کشتی بود که در طوفان غرق شد و از آن به بعد با قاب عکس شوهرش زندگی میکند. شاید پیرزن نیز مانند دختر در پی التیام بود. او هم انسان است. غم دارد. در زندگی طوفان های زیادی دیده بود. دختر که میگریست به یاد زخم های خود میافتد. با او میگرید. به این فکر میکند که دنیای سیاه و بی جانیست و گشتن به دنبال کورسوهای امید تلاش بیهوده ایست. به این که در یک دنیای سیاه دردها التیام نمی یابند، بلکه بدتر میشوند. شاید دردها مخفی شوند و به چشم نیایند، ولی هیچگاه التیام نمی یابند. دستی مهربانانه بر سر دختر جوان میکشد و به به این می اندیشد که نقاش ها دیگر روی بوم های نقاشی شان رنگ های شاد به کار نمیبرند. به کشتی هایی مینگرد که در حال دور شدن هستند و هیچ یک نزدیک نمیشوند. کشتی هایی که خنده ها و رنگ ها را بار میزنند و میبرند. امید به حسرت تغییر نام داده است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر