۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

کوکو سبزی

کوکوسبزی من را به یاد ِ کودکی ام می اندازد. من به کوکوسبزی نه تنها به چشم غذا، بلکه آن را چکه ای از نوستالژی میبینم، چکه ای از گذشته، گذشته ای سبز و روغنی! گذشته ای خوشمزه! بعد از کوکوسبزی چیزی نمیخورم تا مزه اش در دهانم بماند، حالم خوب میشود، چه خوشمزه است! گرفتار ِ وسوسه اش میشوم. میخواهم بیتی برای کوکو سبزی بسرایم، دینم را به آن ادا کنم، ولی طبع ِ شعری ِ سوخته ای دارم. من هیچ گاه کوکوهای دیگر را نمیخورم و به کوکو سبزی خیانت نمیکنم. من حتی مادرم را در روزهایی که کوکو سبزی میپزد بیشتر دوست دارم. برای من هر روزی که در آن بوی کوکو سبزی بیاید، روز ِ عید است. در همین راستا شاعری گمنام و مفلوک و سوخته (که خودم باشم) می فرماید: "یار گفتا کوکو سبزی دگر چیست؟ بدو گفتم دگر هیچ مگو."

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

سینمای خالی

بعد از مدت های مدید به سینما رفتم تا فیلم ببینم. فیلم "پذیرایی ساده" بود. آن هم تنها. به تنهایی عادت دارم. تنهایی خوب است.  بلیط را که گرفتم دویدم به داخل تا چیزی از فیلم را از دست ندهم. وارد شدم، با شوق و هیجان، ولی با سالن خالی مواجه شدم! دریغ از حتی یک نفر! سالن خالی از دیگران و فقط پر از من بود. مردم دیگر مثل قبل به سینما نمی آیند. نمیدانم چرا. به هر حال کمی سرد شدم، چون سینمای شلوغ را دوست دارم، یا تنها در سینمایی شلوغ بودن را دوست دارم. نشستم تا فیلم شروع شد. آقای کنترلچی هم در این بین هی میامد و به من سر میزد و درد دلکی با من میکرد و میرفت. انگار نه انگار که ما داشتیم فیلم میدیدم آن وسط! فیلم که تمام شد چراغ ها روشن شدند. فیلم خوبی بود. من از جایم بلند نشدم. نشستم تا فیلم دوباره شروع شد. منتها این بار به جای دوباره دیدن ِ فیلم، همان جا خوابیدم. "پاشو آقا جان! برو خونه ات بگیر بخواب!" آقای کنترلچی بیدارم کرد و اینو بهم گفت. آخرین سانس بود. بیدار که شدم با هول گفتم "ممنون، چقدر شد؟!". دربست گرفتم و تا خانه رفتم. خوابیدن در سینمایی که خالی ِ خالی بود خیلی خوب بود، خیلی.